گزینش طلا و الماس
از وقتی نگاهم به کاغذ دیواری ِ پشت ِ سرم افتاده مدام ذهنم درگیره
انگار یه جورائی میترسم از حرف ِ آقا...
از گزینش صحیح ..از انتخاب الماس و طلا...
نگاهمو برمیگردونم سمت ِ بچه ها...
فُرما رو بهشون تحویل میدم...
چهره های ِ مظلوم و پر از تشویش ِ بچه ها دلگیرم میکنه...
چند دقیقه یک بار ازم سوال میپرسن: امکانش هست؟امیدی هست؟
منم با لبخند جواب میدم:
"انشالله شهدا بطلبن و دعوت کنن
من کاره ای نیستم"
و ته ِ دلم از حرف ِ آقا از گزینش ِ صحیح میترسم...
ولی انگار دل ِ بچه ها با همین جمله و لبخند آروم میشه
بچه هائی که از شهرهای ِ دور و نزدیک
با هزار امید و آرزو اومدن
نگاه های ِ پر از معنی و امیدشون منو یاد ِ اعزام ِ خودم میندازه
.
.
.
-اون روز
تازه از خادمی ِحضرت ِ معصومه برگشته بودم و به خاطر ِ
قبولیم تو دانشگاه ِ یه شهر ِ دیگه
مجبور بودم قید ِ خادمی رو بزنم و به درس و مشقم برسم
خیلی دلگیر و ناراحت بودم
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره خیره نگاه میکردم
بی حس و بی تحرک
تو این حال و هوا مدام گوشیم زنگ میخورد
چشمامو بسته بودم
حوصله جواب دادن به تلفن رو نداشتم
انگار با همه چی قهر کرده بودم
بعد از کلی تماس ِ پاسخ داده نشده
صدای ِ پیامک ،منو سمت ِ گوشیم کشوند
دوستم نوشته بود:نمیخوای بیای؟شهدا دعوتت کردنا
انگاری خوندن ِ این پیامک خون به رگام تزریق کرده بود
با سرعت وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت حرم..از بی بی ب خاطر ِ
این حس ِ خوب تشکر کردم و رفتم سمت ِ ستاد
خیلی ساده راهی شدم برا خادمی ِ مناطق ِ عملیاتی ِ غرب
اونم بیست و هفت روز
بدون ِ پارتی
بدون ِ دلشوره
بدون ِ دلواپسی
بدون ِ دغدغه
بدون ِ برنامه ریزی
.
.
.
مرور ِ دوباره ِ این خاطره
منو به یقین میرسونه
دوباره به بچه ها با لحن ِ امیدوارانه ای میگم
ایشالله شهدا دعوت میکنن